مأواى دلشکستگان و تکیهگاه درماندگان
میلاد هشتمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت بر عاشقان طریقش مبارک باد.
چقدر دوست داشتنی است روزهای آمدنت! کاش می توانستم هر سال، روز تولدت را در حرم نفس بکشم! چقدر آدم اینجاست که در هفت آسمان، غیر از تو ستاره ای ندارند. تو امشب به دنیا آمدی تا ستاره همه بی ستاره ها باشی؛ این را بارها از کبوترهای حرمت شنیده ام.
خراسان در شب میلاد تو، عزیزترین جای عالم است. امشب عطر زعفران و گلاب، عطر عود و اسپند، از زمین به آسمان راه می گشاید و تمام عرش نشینان، چراغانی شهری را به هم نشان می دهند که خورشیدی شبانه روز در خاکش پرتوافشانی می کند. امشب نگاه فرشتگان به مشرق ایران دوخته شده و تمام دل ها به سوی طوس پر می کشد. همه دل ها امشب حسرت پرواز دارند، حسرت داشتن دو بال سبک بار که بی وقفه به سوی تو پر بگشایند و شادباش میلادت را بر ضریح تقرب بوسه زنند. چه مبارک سحری و چه فرخنده شبی است!
کبوتران در آسمان حرم می رقصند و میان زمین و آسمان مرددند، مانده اند در زمین بمانند و شوق و شادی زائران تو را ببینند یا آنکه به آسمان پر بگشایند و با دست افشانی فرشتگان همراه شوند. کبوتران، همه سپیدپوشند امشب و همه پیام سرور بر لب دارند. کبوتران امشب در حریم تو چه عزیزند، چه گران قدرند!
امشب عاشقان تو به یمن شادی میلادت، دست نوازش و ارادت خویش را بر سر کبوتران تو می کشند و به سرسلامتی ات، بر سنگ فرش های حرم بذر عشق می پاشند، کبوتران را بوسه می زنند و دوستشان دارند؛ چرا که کبوتر، نشانی از مهر و بی همتایی تو دارد. امشب هیچ اشک شوقی دست از ضریح تو نمی کشد و هیچ حاجتمند امیدواری از گنبد تو چشم بر نمی دارد. این عید عاشقانه را تو بی شک، با اجابت تمام حاجت ها عاشقانه تر می کنی.
مشهد، چراغانی عاشقانه ای است که نور پرفروغش تمام زمین را روشن کرده است. مشهد، گنبد و گلدسته و نقاره است که هر دل عاشقی را کبوتر می کند و هر کبوتر، دعاهای زخمی اش را مدام به چهار سوی حرم آواز می خواند. مشهد، ضریح چهارگوشه ای است که در هر گوشه خویش مهربانی خدا را دارد و استجابت بی دریغ.
مشهد، قرارگاه اشک است. اشک های بی قراری که دامان ولایت نور را چنگ می زنند و خویش را به امید درمان دردها به امام مهربان می رسانند. مشهد، التماس دعاست، التماس استجابت، التماس عنایت عشق و تکان خوردن شانه های گریان و لبخند دعاهای به اجابت رسیده و بوسه های شکرانه به ضریح و پنجره های فولاد. مشهد، چادرهای نمازی است که اشک های بی دریغ در برمی گیرند، دست های لرزانی است که گونه های به اشک نشسته را پاک می کنند و چشم های سرگردانی است که در پی اجابت، تمام نگاه هایشان به جانب کرامت و رأفت خورشید است.
اذ انْتبْدتْ منْ اهْلها مکاناً شرْقیّاً. (مریم: ۱۶)
هنگامی که از خویشان خود دوری جست تا به شرق رود...
نه کبوتر بود، نه آهو. نه دانه برای چیدن می خواست و نه از صیاد و دام و تفنگ می گریخت. تنها یک دل بود، در سینه ای به تنگ آمده از روزگار، تنها خستگی بود از زمانه و دنیای خالی از تبرک و تقدس. شب در تمام جانش ریشه دوانده و خورشید را گم کرده بود. نومیدی همچون تیری زهرآلود، همچون نیزه ای مسموم او را نشانه رفته و امیدش را پنجه در گلو افکنده بود. امیدش به شمعی می مانست که نفس های آخر را می زد؛ شمعی که کورسو شده ای در مسیر طوفان بود و هر لحظه بیم خاموشی اش می رفت.
از دور شعله های مقدس خورشید را دید و روشنایی بادیه طور چشمانش را به خود فرا خواند. از ورای آن همه راه و دوری، آفتاب شعلهور را دید و به او دلباخته و امید بست. خورشید را میخواست، تمام بی قراریاش برای دیدار آفتاب بود، پس راه شرق را در پیش گرفت. رنج جاده ها را با تمام دور و درازیشان بردوش کشید و فاصله ها را فرسنگ به فرسنگ تحمل کرد و گذشت تا به سرزمین موعود رسید؛ به سینای روشنی ها، به وادی مقدس «طویٰ»؛ به مشهد تو رسید؛ به اینجا که تنها تو هستی و خدا هست و هیچ چیز دیگر نیست؛ اینجا که زمان از حرکت ایستاده؛ اینجا که زمین دور تو می چرخد، ابدیت حاکم است و هرکسی تنها تو را در آیینه اشک خویش می بیند و می جوید.
اینجا مردی هست که از آسمان آمده و زمین را در آغوش مهر خویش کشیده تا چهار فصلش بهار باشد. اینجا مردی هست که کبوتران، از هر کجای عالم، راه حریم او را می دانند و به سویش پر می کشند، مردی که آهوان رمیده و هراسان روزگار را هرکجای هستی که باشند، پناه می دهد و ضامن می¬شود. اینجا مردی هست که سنگ فرش های خانه اش را فرشتگان به بال های خویش جارو می کشند و پرده های حرمش را به تبرک، روسری خویش می کنند. اینجا مردی هست که عاشق و دلداده فراوان دارد. اینجا یک مرد هست و مانند او در این خاک، هیچ مردی نیست.